مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سرکـــــــــــار!!!

از چکاپ 19 ماهگی که برگشتیم...به داروخانه رفتیم تا اطاعت امر کنیم. تو مستقیم به سمت قسمت محبوب لوازم بهداشتی و ارایشی رفتی...با پیشخوانی کوتاه که شروع شیشه به نوک بینی نقلی تو میرسد....مسئول جوان و خوش برخورد! من این سمت...نسخه را دادم...منتظر ماندم. سلام کوچولو اسمت چیه؟؟ ....آ آ اَ اونــــــــــــــا....انگشت اشاره ی چهارسانتی ات را سمتی مجهول نشانه رفتی! اول اسمت رو بگو تا بهت بدم... ...آ آ اَ اینــــــا... از کدوما میخوای...از این؟؟ ...نــه آ آ  اَ اونـــــــــا... از اونا؟؟ اشاره به سمت پستونک ها... ...نه آ آ  اَ اینــــــا................................ داروها اماده شد...تحویل گرفتم...پرداخت کردم...امدم...
29 آذر 1391

آلبومِ حضور تو...

عسک...ماما عسک! بابا عسک! این روزها مـــــا با تو...مرور خاطرات میکنیم....خاطراتی که گویی سالهاست از ان گذشته....فایل عکسهایمان را می تکانیم و به روزهای آغازت دل میسپاریم تا امروز و تو...عکسها و فیلمها را خوب تماشا میکنی... من عکسها را رد میکنم و تو شیرین و به جا عکس العمل نشان میدهی... گاهی از سر کودکی...فضای فیلم را میخواهی...قاطعانه! گاهی دلتنگِ انها که دوستشان داری میشوی و حضور آن دمِ شان را میخواهی...مصرانه! گاهی برای سوژه های مورد توجه ات بهانه میگیری! دلبندِ مادر،  شک دارم به بودنم قبل از تو....به کامل بودنم! تو آمدی و همه چیز را کامل کردی...روحم...احساسم...خودِ خودم....حتی عکسهای دونفره مان! عسک دیدن با تو ...
29 آذر 1391

برف...

پاک سرشت مادر... برف بارید...مثل همیشه آرام و بی صدا... سپید و پاک...نرم و لطیف... صبح یک روز پاییزی...اولین برف دومین پاییز را دیدی... با هم پشت پنجره...نشانت دادم..مبین این برفه؛ ببین چقدر قشنگه سفیده...میبینی مامانی...تو هم برفی...ذاتت..سرشتت پاکه..مثل برف...نکنه بذاری آلوده ی دنیا بشه...نکنه بذاری گرد و غبار غرور و تکبر بشینه روش...نکنه بذاری سپیدی اش رو از دست بده... نمیدانم حرفهایم را آگاه بودی یا نه...هرچه بود...گفتم و دل مادرانه ام کمی ارام شد.. پسر...دانه ی برفم...اگر هم خدای ناکرده برف زندگی را ناغافل الوده کردی...نکند ناامید شوی...تو خدایی داری که صاحب چرخ و فلک است....همان دم که بخواهی فقط از خودش! ؛ خورشیدش...
29 آذر 1391

یار مهربان...

هوالمبین عزیزِ فهمیده ی من. دوستی تو با کتاب..من را عاشقترت کرد! منتظر بودم تا خودت...بخواهی...اشتیاق نشان دهی...به دنبالش روی...بخوانی...ورق بزنی... چند روزی است...مهمانم کردی... این علاقه ی لاوصفت به 3کتاب کوچکت...قند در دلم آب میکند... من برایت میخوانم و تو خـــــوب گوش میدهی... روی پاهایم مینشینی...من دستانم را دورت حلقه میزنم و کتاب در دست هردویمان...با هم ورق میزنیم و من میخوانم...گاهی برمیگردی و نگاهم میکنی و میخندی... گاهی باید مخاطب باشی و روبرویم بنشینی...تا هیجانی دهم وقتِ تعریف! و نوبت تعریف تو که میشود...من تمام وجودم را گوش و چَشم میکنم...دکمه ی ریکورد حافظه را فشار میدهم و خوب به خاطرِ جانم میسپارم... و هما...
28 آذر 1391

خاطره ی یک شب پاییزی!

یا حق... شب از نیمه گذشت و تو... قصد خواب نداشتی قندکم؟؟ کمی بازی و شیطنت و اب خواستهای الکی...کمی دلبری و بوسه و شیرین زبانی....بس نیست...وقت خواب شده... ما خوابیدیم....چیزی شبیه خواب و بیدار...و تو همچنان چشمان سیاهت را به سیاهی شب گره زده بودی صدایت می امد.... شعر میخواندی...چیزی شبیه شعر...چیزی اهنگین...موزون...نامفهوم بود...ماما بابا دی دی عیـــــوسک* نینی آبه بابایــــــــــی.....ولی برای من لالایی پسرانه ی تو بود...بوسه هایی مهمانمان کردی...ناز و نوازشی...موهایم را از روی صورتم کنار زدی و دالی کردی و بوسیدی...پدر را دستور "آب بده "صادر کردی...بازی کردی به تنهایی...با ارامش در تاریکی... راستی این اب خوردن های زیرکانه...
27 آذر 1391

لطفا بروید آن طرف تر!

هوالمبین دراز کشیدم... میای کنارم...سرتو میخوای رو بالش جا بدی...جات راحت نیست... میگی: بُُ اووو وَََ ترجمه: برو اون وَر! میخندم و خودمو جابجا میکنم...راضی نمیشی...تکرار میکنی...اینقدر جابجا میشم تا سرم میافته رو زمین! بالش مال تو! مثل تمام چیزایی که این روزا شیرین ما رو هدایت میکنی بریم اون ور...تا مال تو بشن...مثل صندلی! قندک شدی مبین...خیلی! شکرالله..ماشاالله
26 آذر 1391

با هم میرقصیم!

مگه تا کی میتونم تو رو بغل کنم... اونم به این راحتی... مگه تا کی تو طالب اغوش منی؟؟ اونم با این شوق... سی دی المو رو برات میذارم...به اهنگش که میرسه...میای میگی: ماما بُدّو...بُدّو...نای نای..بَدَل.. دستاتو سمتم دراز میکنی....زانوهاتو خم میکنی و دوسه بار خودتو تکون میدی... و تکرار میکنی...ماما بدو نای نای بدل....ازم میخوای بغلت کنم و برقصیم و بدویم... من از تو مشتاق ترم.... قسم به چشمانت که معصومیتش آبم میکند ....مشتاقم خواه اهنگِ علیرضا افتخاری باشه که رقصی نداره... مهم اینه که بغلت میکنم...با هم...باهم...باهم...میرقصیم...خودمونو تکون میدیم...از این طرف به اون طرف میریم...فر میخوریم و میچرخیم...دست کوچولوت رو میگیرم و...
26 آذر 1391

زبان خوراکی...

هوالمبین...ماشاالله از علایق خوراکِ تو تا بحال چیزی ننوشتم دلم خواست...به شکم برسیم کمی::::   من عاشق این روزهای دالی تو هستم....لاحول ولاقوه الا بالله.... دَن دین دی...نارنگی...فقط در حد پوست کندن و چلوندن بوتی تا..پرتقال...خیلی دوست داری آدامس..همان ادامس خودمان...عاشقش هستی...فدای کامل گفتنت. آنانا...کمپوت اناناس رو عاشقی با آبش دون دون دو...تخم مرغ! مانانی...ماکارونی...خیلی برات لذت بخشه خوردنش عزیزم دین دَنی..سیب زمینی...تنها غذایی که نه نمیگی بهش...منتظرم بگی دیب دمینی! پولو...خیلی بانمک میگی...با دست دونه دونه میخوری یا من برات مثل ژاپنی ها توپ های کوچولو درست میکنم مووو...موز در حد پوست کندن..گاهی ه...
25 آذر 1391

من مادر هستم

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خودخواندو از صحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد لذت بردیم.. از دیدن فیلم "من مادر هستم" لذت بردیم...کنار هم...چهارتایی...با آله ندا و تو ؛ درست مثل یک پسر فهمیده...پاپ کورن خوردی...خندیدی...ذوق کردی..روی صندلی اختصاصی نشستی ..ساکت و ارام تبلیغات ابتدای فیلم را تماشا کردی... سکانس اول...شعله ی اتش و زنی خواب... تو : ماما آتی داده...آنوم لالا...(مامان اتیش داغه...خانوم خوابیده) کمی بعد...هوس شیر کردی...وقت خواب عصرگاهی ات بود خوابیدی تا ده دقیقه ی اخر... فیلم زیبایی بود...کمی متفاوت....و عالی. تو ثابت کردی مثل همیشه خوب بودنت را....اقا و عاقل بودنت را...ومن به ...
25 آذر 1391